خدمات مشاوره و روانشناسي
ارائه مطالب مرتبط با روانشناسي و آنچه كه بتواند لحظاتي هرچند كوتاه موجبات دل آرامي را فراهم آورد.
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:كودكان,خدا,گفتگو,گفتگوي كودكان با خدا, :: 10:27 ::  نويسنده : اصغري

خدای عزيز! 

به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟

امی

خدای عزيز!  

شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده. 

لاری 

خدای عزيز!

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.

مَگی

خدای عزيز! 

شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.

ناني

خدای عزيز!

در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟

جين

خدای عزيز!

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟

لوسی

خدای عزيز!

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند، به بهشت نمی‌رود؟

آنيتا

خدای عزيز!

آيا تو واقعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟

نورما

خدای عزيز!

چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟

جان

خدای عزيز!

من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟

نيل

خدای عزيز!

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که نسبت به ديگران همانطور رفتار کني که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.

دارلا

خدای عزيز!

بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود.

جويس

خدای عزيز!

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.

دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم)

خدای عزيز!

لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من قبلاً هيچ چيز از تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.

بروس

خدای عزيز!

برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی‌ها! ها!

دنی

خدای عزيز!

من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.

تام

خدای عزيز!

فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.

روث

خدای عزيز!

من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.

اليوت

خدای عزيز!

از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.

راب

خدای عزيز!

برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟

مارشا

خدای عزيز!

من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.

با عشق کريس

خدای عزيز!

ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.

با احترام دونا

خدای عزيز!

آدم‌های بد به نوح خنديدند تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.

ادی

خدای عزيز!

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.

دين

خدای عزيز!

فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.

چارلز

خدای عزيز!

هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم، معرکه بود.

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:40 ::  نويسنده : اصغري

سوگند  به  روز  وقتی  نور می‌گیرد و به شب وقتی آرام  می‌گیرد که من  نه تو را رها  کرده‌ام و نه با  تو دشمنی کرده‌ام. (ضحی 1-2) افسوس که هر کس را

به تو فرستادم  تا  به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس  30)  و هیچ پیامی از پیام‌هایم به تو مرسید مگر از آن روی

گردانیدی. (انعام 4) و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو  قدرتی نداشته‌ام (انبیا 87) و  مرا به مبارزه طلبیدی  و چنان توهم‌زده شدی که  گمان بردی  خودت بر

همه چیز  قدرت   داری. (یونس  24) و این در حالی  بود که حتی مگسی را نمی‌توانستی و نمی‌توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی   بگیرد نمی‌توانی از او پس بگیری

(حج 73) پس چون   مشکلات از  بالا  و پایین آمدند و  چشمهایت از وحشت فرو‌رفتند و قلبت آمد توی گلویت  و تمام  وجودت لرزید، چه لرزشی، گفتم کمک‌هایم در راه

است و چشم دوختم ببینم که باورم می‌کنی، اما به من گمان  بردی چه گمان‌هایی. ( احزاب 10) تا زمین با  آن فراخی بر تو تنگ آمد، پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی

و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به  سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی، که من مهربان‌ترینم در بازگشتن. (توبه 118) وقتی در تاریکی‌ها 

مرا  به زاری خواندی که اگر تو را برهانم  با من می‌مانی، تو را از اندوه رهانیدم، اما  باز  مرا  با دیگری در عشقت شریک کردی. (انعام  63-64) این عادت دیرینه‌ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و  رویت را آن طرفی کردی و هر وقت سختی به تو رسید  از من ناامید شده‌ای. (اسرا 83) آیا من برنداشتم از

دوشت باری که می‌شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3) غیر از من  خدایی که برایت خدایی کرده است؟ (اعراف 59) پس کجا می‌روی؟ (تکویر 26) پس از این سخن دیگر به کدام سخن

می‌خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50) چه چیز    جز بخشندگی‌ام  باعث شد تا مرا که می‌بینی خودت را بگیری؟ (انفطار 6) مرا  به یاد می‌آوری؟ من همانم که بادها

را می‌فرستم تا ابرها را  در  آسمان پهن کنند و ابرها را پاره‌پاره  به هم فشرده می‌کنم تا  قطره‌ای باران از  خلال آنها بیرون آید و به خواست من  به تو اصابت

کند تا  تو فقط  لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48) من همانم که می‌دانم در روز روحت چه

جراحت‌هایی برمی‌دارد، و در شب روحت را  در خواب به تمامی بازمی‌ستانم  تا به  آن آرامش  دهم و روز  بعد دوباره آن را به زندگی برمی‌انگیزانم  و  تا مرگت که

به سویم بازگردی به این کار   ادامه می‌دهم. (انعام  60) من همانم که وقتی می‌ترسی به تو امنیت  می‌دهم (قریش 3) برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با

هم باشیم (فجر 28-29) تا یک بار دیگه  دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:32 ::  نويسنده : اصغري

برای خودت زندگی کن، کسی‌ که تو را دوست داشته باشد با تو می‌ماند، برای داشتنت می‌جنگد اما اگر دوست نداشته باشد به هر بهانه‌‌ای میـــــــــــــــــــرود.

بزرگترین گناه: سکوت... بزرگترین شجاعت: بگویی دوستت دارم... بزرگترین سرمایه: دوست... بزرگترین اسرار: صداقت... بزرگترین افتخار: عاشق شدن... بزرگترین هنر: عاشق ماندن.

شكست جامش به آهم چون پس از مستي خمارم كرد. مكن با كس كه يار ما چنين كرد و چنان شد. گلي با خون دل كشت باغبان آبش نم اشك. سرانجام عطر خوشبوي حريم ديگران شد. الهي,خسته‌ام از بس به در چشم بسته‌ام. نيايد نآمده,آيد رود,اين هم مگر جان شد.

دوست داشتن دليل نمي‌خواهد... ولی نمیدانم چرا... خیلیها... و حتی خیلیهای دیگر... میگویند: "این روزها... دوست داشتن دلیل میخواهد..." و پشت یک سلام و لبخندی ساده... دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده دنبال گودالی از تعفن میگردند...

چه رسم جالبی است،

محبتت را می‌گذارند پای احتیاجت،

صداقتت را می‌گذارند پای سادگیت،

سکوتت را می‌گذارند پای نفهمیت،

نگرانیت را می‌گذارند پای تنهاییت،

... ... و وفاداریت را پای بی‌کسیت،

و آنقدر تکرار می‌کنند که خودت

باورت می‌شود که تنهایی و بی‌کس و محتاج....!!!

 تولد انسان

مثل روشن شدن کبریتی است

و مرگش خاموشی آن

بنگر در این فاصله چه کردی.

سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:11 ::  نويسنده : اصغري
كمي وقت بگذاريم، با خود خلوتي كنيم و به اين نكات كمي، فقط و فقط كمي فكر كنيم....

ادامه مطلب ...
پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 8:9 ::  نويسنده : اصغري

مردی در کنار ساحل دورافتاده‌ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله‌ای دور می‌بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین برم‌یدارد و داخل اقیانوس پرتاب می‌کند. نزدیکتر

می‌شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل افتاده‌اند را در آب می‌اندازد.-

         صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می‌خواهد بدانم چه می‌کنی؟

         این صدفها را در داخل اقیانوس می‌اندازم. الان موقع مد دریاست و مد این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن

خواهند مرد.

         دوست من! حرف تو را می‌فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد، تو که نمي‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک

ساحل نیست. نمی‌بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی‌کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت

و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."

از خودمان آغاز کنیم.

 

سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 8:33 ::  نويسنده : اصغري

فقیر به دنبال شادی ثروتمند و پولدار به دنبال ارامش زندگی فقیر است،

کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است،

پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است،

آنان كه رفته‌اند در آرزوی بازگشت، و آنان كه مانده‌اند در دل رويای رفتن دارند...

خدایا، کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمی‌رسد؟

ساعتها را بگذارید بخوابند. بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست... 

 

 

__._,_.___

__,_._,___

فقیر به دنبال شادی ثروتمند و پولدار به دنبال ارامش زندگی فقیر است،

کودک به دنبال آزادی بزرگتر و بزرگتر به دنبال سادگی کودک است،

پیر به دنبال قدرت جوان و جوان در پی تجربه سالمند است،

آنان كه رفته‌اند در آرزوی بازگشت، و آنان كه مانده‌اند در دل رويای رفتن دارند...

خدایا، کدامین پل در کجای دنیا شکسته است که هیچکس به مقصد خود نمی‌رسد؟

ساعتها را بگذارید بخوابند. بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست... 

 

__._,_.___

__,_._,___

 

 

 

 

یك نظرسنجی در انگلیس نشان داد از نظر دوستداران ادبیات، یك خط از
رمان «بلندی‌های بادگیر» اثر «امیلی برونته»، رمانتیك‌ترین جمله در تاریخ
ادبیات انگلیسی است.
در این نظرسنجی كه 2000 نفر در آن شركت داشتند، 20 درصد از شركت‌كنندگان
جمله‌ :
روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یك جنس است
را به عنوان عاشقانه‌ترین جمله ادبی انتخاب كردند و به این ترتیب كتاب
«
بلندی‌های بادگیر» را به عنوان عاشقانه‌ترین كتاب ادبیات انگلیسی برگزیدند.
این جمله را كاترین ارشاو خطاب به هتكلیف به زبان می‌آورد
 
عنوان دوم در این نظر سنجی به «وینی پو» خرس مشهور كتاب كودكان تعلق گرفت كه
در یك جمله گفته است :
اگر 100 سال عمر كنی، امیدوارم من 100 سال منهای یك روز زنده بمانم تا مجبور
نباشم بدون تو زندگی كنم.
داستان‌های این خرس را ای. ای. میلن خلق كرده است
 
در این میان اما جمله‌ای از مشهورترین تراژدی «ویلیام شكسپیر» مقام سوم را كسب
كرد. این جمله كه از نمایشنامه «رومئو و ژولیت» آمده، چنین است:
آرام‌باش! چه نوری است كه از آن پنجره می‌تابد؟ آنجا مشرق است و ژولیت خورشید
تابان.


در مكان چهارم جمله‌ای از «وی.اچ . اودن» و در مكان پنحم یك جمله از دكتر
زئوس نویسنده مشهور كتاب‌های كودكان رای آورد و آن جمله چنین است:
وقتی می‌فهمی عاشق شدی كه می‌بینی دوست نداری بخوابی، چون واقعیت شیرین‌تر از
رویاهایت شده است.

پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:, :: 5:31 ::  نويسنده : اصغري

آسمان را بنگر، که هنوز، بعد صد‌ها شب و روز
مثل آن روز نخست، گرم و آبی و پر از مهر به ما می‌خندد

یا زمینی را که، دلش از سردی شب‌های خزان نه شکست و نه گرفت
بلکه از عاطفه لبریز شد و نفسی از سر امید کشید
و در آغاز بهار، دشتی از یاس سپید، زیر پاهامان ریخت
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست

ماه من غصه چرا؟
تو مرا داری و من هر شب و روز، آرزویم همه خوشبختی توست
ماه من، دل به غم دادن و از یأس سخن‌ها گفتن
کار آنهایی نیست که خدا را دارند
ماه من، غم و اندوه اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه‌ای‌ات از لب پنجره عشق، زمین خورد و شکست
با نگاهت به خدا چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست هنوز

او همانیست که در تار‌ترین لحظه‌ی شب، راه نورانی امید نشانم می‌داد
او همانیست که هر لحظه دلش می‌خواهد همه‌ی زندگی‌ام، غرق شادی باشد

ماه من ...
غصه اگر هست بگو تا باشد
معنی خوشبختی، بودن اندوه است
این‌همه غصه و اندوه، این‌همه شادی و شور
چه بخواهی چه نه، میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین، ولی از یاد مبر
پشت هر کوه بلند، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می‌خواند

که خدا هست
خدا هست
خدا هست هنوز

شنبه 27 اسفند 1390برچسب:خط تيره زندگي, :: 7:12 ::  نويسنده : اصغري

من از مردی می‌گویم که عهده‌دار شده بود
در مراسم تدفین دوستی سخن بگوید.
او به تاریخ‌های روی سنگ مزار او اشاره کرد،
از آغاز..... تا پایان.
او یادآور شد که اولی تاریخ زاد‌روز وی است،
و اشک‌ریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،
اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد
خط تیره‌ی بین آن دو تاریخ است:
(1336 - 1390 )
زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد
که او بر روی زمین می‌زیست......
و اکنون فقط کسانی که به او عشق می‌ورزیدند
می‌دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست.
زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است،
اتومبیل‌ها... خانه‌ها.... پول نقد،
آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه عشق می‌ورزیم و چگونه خط تیره‌ی خود را صرف می‌کنیم.

بنابراین در این باره سخت بیندیشید
آیا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان دهید؟
چون ابداً نمی‌دانید چه زمانی باقی مانده
که بتوانید آن را از نو بسازید.
اگر فقط می‌توانستیم طوری آهسته حرکت کنیم
که آنچه را درست و حقیقی است دریابیم،
و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که
دیگران چه احساسی دارند،
و در خشمگین کردن کمتر عجله کنیم،
و قدردانی بیشتری از خود نشان دهیم،
و در زندگی خود به دیگران چنان عشق بورزیم
که هرگز قبلاً عشق نورزیده‌ایم
با احترام رفتار کنیم،
بیشتر لبخند بزنیم،
و به خاطر داشته باشیم که این خط تیره ی ویژه
ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد.
بنابراین وقتی  از شما یاد کنند
آیا سر افراز خواهید بود از آنچه می‌گویند و
این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کرده‌اید؟!!!


دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:5 دقيقه,قدر لحظات,روانشناسي,روانشناسي زمان, :: 6:3 ::  نويسنده : اصغري

زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی
بودند نگاه می‌کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی
قرمز
دارد و از سرسره بالا می‌رود پسر من است.
 مرد در جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت: او هم پسر من است و به
پسری که تاب بازی می‌کرد اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: سامی! وقت رفتن است.
سامی که دلش نمی‌آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد.
 مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: سامی دیر می‌شود برویم. ولی
سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه ... این دفعه قول می‌دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد.
 زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی فکر نمیکنید
پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه
سواری زیر گرفت و کشت. من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و
همیشه به خاطر این موضوع غصه می‌خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه
را در مورد سامی تکرار نکنم. سامی فکر می‌کند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی
کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می‌دهم تا بازی
کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقه‌ای که دیگر هرگز نمی‌توانم بودن در
کنار تام از دست رفته‌ام را تجربه کنم.

بعضی وقتها آدم قدر داشته‌ها رو خیلی دیر متوجه می‌شه. 5 دقیقه، 10
دقیقه، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده، می‌تونه به خاطره‌ای
فراموش نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آن قدر خودمون رو درگیر مسائل روزمره مي‌کنیم که واقعاً وقت، انرژی، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون
نداریم. روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم.
ضرر نمی‌کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به
تفریح ببرید. یک روز در کنار خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن
چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه.

قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می‌شه دوست پیدا کرد و با اونها خوش
گذروند، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما
نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه...

 

یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 7:39 ::  نويسنده : اصغري

اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم.
 
بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده
.
 
بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره
.
 
بهش یاد می‌ده که چیزهای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه
.
 
و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده

شنبه 29 بهمن 1390برچسب:دعا, :: 5:30 ::  نويسنده : اصغري

دعایت می‌کنم،

عاشق شوی روزی بفهمی زندگی، بی‌عشق نازیباست

 

 دعایت می‌کنم،

با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی به لبخندی،

تبسم را به لب‌های عزیزی، هدیه فرمایی

بیابی، کهکشانی را درون آسمان تیره شب‌ها

بخوانی نغمه‌ای با مهر

 

 دعایت می‌کنم،

در آسمان سینه‌ات خورشید مهری، رخ بتاباند

 

 

دعایت می‌کنم‌،

روزی زلال قطره اشکی بیابد راه چشمت را سلامی از لبان بسته‌ات، جاری شود با مهر

 

 دعایت می‌کنم،

یک شب تو راه خانه خود، گم کنی

با دل بکوبی، کوبه مهمانسرای خالق خود را

 

 

دعایت می‌کنم،

روزی بفهمی با خدا تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری‌، آسمان را با زمین، پیوند خواهد داد مپوشانی تنت را، از نوازش‌های بارانی

 

 

 دعایت می‌کنم

روزی بفهمی، گرچه دوری از خدا اما خدایت با تو نزدیک است

 

 دعایت می‌کنم،

روزی دلت بی‌کینه باشد، بی‌حسد

با عشق بدانی جای او در سینه‌های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه‌ات را پر کند از نور

 ببوسی سجده‌گاه خالق خود را

 

 

دعایت می‌کنم،

روزی خودت را گم کنی پیدا شوی در او

دو دست خالی‌ات را پر کنی از حاجت و با او بگویی: بی‌تو این معنای بودن، سخت بی‌معناست

 

دعایت می‌کنم

روزی نسیمی، خوشه اندیشه‌ات را گرد و خاک غم، بروباند

کلام گرم محبوبی تو را عاشق کند بر نور

 

 

دعایت می‌کنم

وقتی به دریا می‌رسی با موج‌های آبی دریا، به رقص آیی و از جنگل، تو درس سبزی و رویش، بیاموزی بسان قاصدک‌ها، با پیامی، نور امیدی بتابانی لباس مهربانی بر تن عریان مسکینان، بپوشانی به کام پرعطش، یک جرعه آبی، بنوشانی

 

 

دعایت می‌کنم

روزی بفهمی، در میان هستی بی‌انتها، باید تو می‌بودی

بیابی جای خود را، در میان نقشه دنیا

 

برایت آرزو دارم

که یک شب،

یک نفر با عشق

در گوش تو اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را، به یاد آرد

 

 دعایت می‌کنم

عاشق شوی

روزی بگیرد آن زبانت

 دست و پایت گم شود

رخساره‌ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می‌پرسد ز تو، نام و نشانت را ندانی کیستی معشوق عاشق؟ عاشق معشوق؟ آری، بگویی هیچ‌کس

 

 

دعایت می‌کنم

روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی ببندی کوله‌بارت را 

پنج شنبه 27 بهمن 1398برچسب:, :: 5:45 ::  نويسنده : اصغري

دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

 دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را

 این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

 باید آدمش پیدا شود!

 باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!

 سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد... اگر نگاهش را دوست داشتی...

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد... اگر هوایت را داشت... اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند ...

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود... اگر استدلالی کرد که تکانت داد...

در سفر اگر شوخ و شنگ بود... اگر مدام به خنده‌ات انداخت... و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی، برای یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی، یک با من می‌مانی...

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند، متهمت می‌کنند به هیزی به مخ‌زدن... به سواستفاده کردن ازاعتماد آدم‌ها!

به پیری و معرکه‌گیری

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود، آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند   غریب است دوست داشتن.

و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...

و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛

به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.

تقصیر از ما نیست؛

تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند

 

دکتر شریعتی

سه شنبه 25 بهمن 1390برچسب:, :: 14:21 ::  نويسنده : اصغري

دوست یعنی کسی که وقتی هست آروم باشی و وقتی نیست چیزی توی زندگیت کم باشه

دوست یعنی اون جمله‌های ساده و بی‌منظوری که می‌گی و خیالت راحته که ازش هیچ  سوء‌تعبیری نمی‌شه

دوست یعنی یه دل اضافه داشتن برای اینکه بدونی هر بار دلت می‌گیره یه دل دیگه هم دلتنگ غمت می‌شه

دوست یعنی وقت اضافه... یعنی تو همیشه عزیزی حتی توی وقت اضافه

دوست یعنی تنهایی‌هامو می‌سپرم دست تو چون شک ندارم می‌فهمیش...

دوست یعنی یه راه دو طرفه٬ یه قدم من یه قدم تو...اما بدون شمارش و حساب و کتاب

دوست یعنی من از بودنت سربلندم

ادعا نمی‌کنم که همیشه به یاد دوستانم هستم ولی ادعا می‌کنم که لحظاتی که به یادشون نیستم هم دوستشون دارم.

 

 

شنبه 22 بهمن 1398برچسب:, :: 6:50 ::  نويسنده : اصغري

*زيباترين بخش نوشته داستان پينوكيو:

پدر ژپتو: پينوكيو چوبي بمان

آدمها سنگي‌اند دنيايشان قشنگ نيست*

 

*این روزها آرامم!

آنقدر که از پریدن پرنده‌ای غافل

و در هیچ خیابانی گم نمی‌شوم

این روزها آسان‌تر از یاد می‌روم

آسان‌تر فراموشم می‌کنند

...می‌دانم!

اما شکایتی ندارم...

آرامم!

گله‌ای نیست...انتظاری نیست

اشکی نیست...بهانه‌ای نیست

این روزها تنها آرامم...

یک وحشی آرام!

آنقدر آرام که به جنون چندین ساله‌ام شک کرده‌ام!

می‌ترسم نکند مرده باشم و خودم هم ندانم...*

 

*مي‌نويسم دوستت دارم و

قايمش مي‌کنم

تو به درد زندگی نمي‌خوری

تو را بايد نوشت و گذاشت

وسط همان شعرها و قصه‌هايی

که ازشان آمده‌اي*

 

*دلم یک غریبه می‌خواهد

بیاید بنشیند فقط سکوت کند

و من هـی حرف بزنم و بزنم و بزنم

تا کمی کم شود این همه بار ...

بعد بلند شود و برود

انگار نه انگار ...!

 نبود...

            پیدا شد...

                           آشنا شد...

                  دوست شد...

                                    مهر شد...

                          گرم شد...

                عشق شد...

یار شد...

                تار شد...

                               بد شد...

                 رد شد...

                       سرد شد...

                      غم شد...

          بغض شد...

اشك شد...

                 آه شد...

                             دور شد...

                           گم شد*

 

*قرارمان یک مانور کوچک بود !

قرار بود ...

تیرهای نگاهت مشقی باشد! اما ببین ،

یک جای سالم بر قلبم نمانده است*

 

*حرفهايم پر از خيال است

خيالهايم پر از حرفهاي سکوت

سکوتم پر از خيال حرفهايي است

که ...

به دنبال هم درون حنجره‌ام اعدام شده اند

ته خيالهايم پر از ترس است

و ترسم پر از تو

تو که در انتهاي دو خط موازي خيالهايم

به دنبال بي نهايت ميگردي

ته خيالهايم هميشه تو هستي

و من مي ترسم ...

نمی خواهم برگردی*

 

*با گفتن یک " جایت خالیست"

نه جای من پر می شود و نه از عمق شادی هایت کمتر

فقط دلخوش می‌شوم

که هنوز بود و نبودم برایت مهم است...*

 

*مرا به ذهنت  بسپار، نه به دلت،

من از گم شدن در جاهای شلوغ می‌ترسم...*

*زيباترين بخش نوشته داستان پينوكيو:

پدر ژپتو: پينوكيو چوبي بمان

آدمها سنگي‌اند دنيايشان قشنگ نيست*

شنبه 22 بهمن 1398برچسب:, :: 6:7 ::  نويسنده : اصغري

سالها پيش در يكي از روزهاي بهمن ماه پدر و مادرم با هم ازدواج كردند، پدر با وجود اينكه ديابت داشت شيريني تر مي خريد و سالگرد ازدواجشان را با شيريني شيرينتر مي كرد. حيف كه با رفتن بي هنگامش ديگر نيست كه امروز براي مادرم سالگرد ازدواجشان را به خوبي به ياد آورد. من ميدانم مادرم چه لحظات سختي را مي گذارند. خدايا به او تواني بي نهايت براي تحمل جاي خالي پدر عنايت فرما.

http://wikisend.com/download/440418/پدر.pps

جمعه 21 بهمن 1390برچسب:روانشناسي, جاز ترس نترسيم, :: 6:46 ::  نويسنده : اصغري

تقديم به همه خوبان









زلال که باشی آسمان در تو پیداست

[image: 2003472mg9szi5yze.gif]
*پرسیدم**..... **،*
*چطور ، بهتر زندگی کنم ؟*
*با كمی مكث جواب داد :*
*گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،*
*با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،*
*و** **بدون ترس برای آینده آماده شو **.*
*ایمان را نگهدار و** **ترس را به گوشه ای انداز **.*
*شک هایت را باور نکن ،*
*وهیچگاه به باورهایت شک نکن .*
*زندگی شگفت انگیز است **، **در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی .*
*پرسیدم ،*
*آخر .... ،*
*و او بدون اینكه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :*
*مهم این نیست که قشنگ باشی ... ،*
*قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .*
*كوچك باش و عاشق ... كه عشق ، خود میداند آئین بزرگ كردنت را ..*
*بگذارعشق خاصیت تو باشد ، نه رابطه خاص تو با کسی .*
*موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ..*
*داشتم به سخنانش فكر میكردم كه نفسی تازه كرد وادامه داد ... *


*هر روز صبح در آفریقا ، آهویی از خواب بیدار میشود و برای زندگی كردن و امرار
معاش در صحرا میچراید ،*
*آهو میداند كه باید از شیر سریعتر بدود ، در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ،*
*شیر نیز برای زندگی و امرار معاش در صحرا میگردد ، كه میداند باید از آهو
سریعتر بدود ، تا گرسنه نماند ..*
*مهم این نیست كه تو شیر باشی یا آهو ... ،*
*مهم اینست كه با طلوع آفتاب از خواب بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و
با تمام وجود شروع به دویدن كنی ..*
*به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز هم به
... ،*
*كه چین از چروك پیشانیش باز كرد و با نگاهی به من اضافه كرد :*
*زلال باش .... ،‌ زلال باش .... ،*
*فرقی نمی كند كه گودال كوچك آبی باشی ، یا دریای بیكران ،*
*زلال كه باشی ، آسمان در تو پیداست*****



*دو چيز را هميشه فراموش كن: *
*خوبي كه به كسي مي كني *
*بدي كه كسي به تو مي كند *
* *
*هميشه به ياد داشته باش: *
*در مجلسي وارد شدي زبانت را نگه دار *
*در سفره اي نشستي شكمت را نگه دار *
*در خانه اي وارد شدي چشمانت را نگه دار *
*در نماز ايستادي دلت را نگه دار *
* *
*دنيا دو روز است: *
*يك با تو و يك روز عليه تو *
*روزي كه با توست مغرور مشو و روزي كه عليه توست مايوس نشو. چرا كه هر دو پايان
پذيرند. *
*به چشمانت بياموز كه هر كسي ارزش نگاه ندارد *
*به دستانت بياموز كه هر گلي ارزش چيدن ندارد *
*به دلت بياموز كه هر عشقي ارزش پرورش ندارد *
* *
*دو چيز را از هم جدا كن: *
*عشق و هوس *
*چون اولي مقدس است و دومي شيطاني، اولي تو را به پاكي مي برد و دومي به پليدي.
*
* *
*در دنيا فقط 3 نفر هستند كه بدون هيچ چشمداشت و منتي و فقط به خاطر خودت
خواسته هايت را بر طرف ميكنند، پدر و مادرت و نفر سومي كه خودت پيدايش ميكني،
مواظب باش كه از دستش ندهي و بدان كه تو هم براي او نفر سوم خواهي بود. *
* *
*چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده ميكني؟ مانند
تيري زهرآلود يا آفتابي جهانتاب، زندگي گير يا زندگي بخش؟ *
* *
*بدان كه قلبت كوچك است پس نميتواني تقسيمش كني، هرگاه خواستي آنرا ببخشي با
تمام وجودت ببخش كه كوچكيش جبران شود. *
* *
*هيچگاه عشق را با محبت، دلسوزي، ترحم و دوست داشتن يكي ندان، همه اينها اجزاء
كوچكتر عشق هستند نه خود عشق.*
* *
*هميشه با خدا درد دل كن نه با خلق خدا و فقط به او توكل كن، آنگاه مي بيني كه
چگونه قبل از اينكه خودت دست به كار شوي ، كارها به خوبي پيش مي روند.*
* *
*از خدا خواستن عزت است، اگر برآورده شود رحمت است و اگر نشود حكمت است. *
* *
*از خلق خدا خواستن خفت است، اگر برآورده شود منت است اگر نشود ذلت است.*
* *
*پس هر چه مي خواهي از خدا بخواه و در نظر داشته باش كه براي او غير ممكن وجود
ندارد و تمام غير ممكن ها فقط براي شماست. *

 

 

 

چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 7:26 ::  نويسنده : اصغري

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يک روز زلزله‌اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخمها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه‌اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس‌ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.
يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه‌ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده‌اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي‌زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي‌کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي‌گرفتند و پرواز مي‌کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي‌توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس‌ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي‌تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي‌اش که در آسمان پرواز مي‌کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي‌برد.
اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي‌گفت به او مي‌گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.
تو هماني که مي‌انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
نويسنده: گابريل گارسيا مارکز

 

 

چهار شنبه 19 بهمن 1398برچسب:, :: 6:52 ::  نويسنده : اصغري

: داري چيكار مي‌كني پسرم؟ پسرِ ٥ ساله‌اش: دارم واسه دوس دخترم نامه مي‌نويسم. مادر: اما تو كه خوندن و نوشتن بلد نيستي پسرم! پسرِ ٥ ساله‌اش: خُب اونم بلد نيست، اصن

تو چه مي‌فهمي عشق يعني چي. مادر:

یک شنبه 16 بهمن 1390برچسب:, :: 7:4 ::  نويسنده : اصغري

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست:

در ميزگردي که درباره «دين و آزادي» برپا شده بود و دالايي‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوي، و البته کمي بدجنسي، از او پرسيدم: عالي‌جناب، بهترين دين کدام است؟

من فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايي» يا «اديان شرقي که خيلي قديمى‌تر از مسيحيت هستند.»

دالايي‌لاما کمي درنگ کرد، لبخندي زد و به چشمان من خيره شد ... و آنگاه گفت:

«بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. ديني که از شما آدم بهتري بسازد.»

من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اي شرمنده شده بودم، پرسيدم:

آنچه مرا انسان بهتري مي‌سازد چيست؟

او پاسخ داد:

«هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بي‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.

ديني که اين کار را براي شما بکند، بهترين دين است»

من لحظه‌اي ساکت ماندم و به حرف‌هاي خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامي که در پشت حرف‌هاي او قرار دارد چنين است:

دوست من! اين که تو به چه ديني اعتقاد داري و يا اين که اصلاً به هيچ ديني اعتقاد نداري، براي من اهميت ندارد. آنچه براي من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است.

به ياد داشته باش، عالم هستي بازتاب اعمال و افکار ماست.

قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.

اگر خوبى کني، خوبى مي‌بيني

و اگر بدى کني، بدى.

هميشه چيزهايي را به دست خواهي آورد که براي ديگران نيز همان‌ها را آرزو کني.

شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است.

«هيچ ديني بالاتر از حقيقت وجود ندارد.»

 



ادامه مطلب ...
جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 10:5 ::  نويسنده : اصغري

سالها دو برادر با هم در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می‌کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگتر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می‌گردم، فکر کردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگتر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچکتر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را به خاطر کینه‌ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می‌خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگتر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می‌روم، اگر وسیله‌ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچکتر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگتر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: «دوست دارم بمانم ولی پلهای زیادی هست که باید آنها را بسازم»

تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!! بین خودمون و چند نفر از عزیزانمان حصار کشیدم؟!!!؟

سه شنبه 11 بهمن 1390برچسب:, :: 18:10 ::  نويسنده : اصغري

دفتر نقاشی تو پر از گل و ابر و دریاست

و دفتر نقاشی من

پر از حجم سفید

وقتی به نقاشی‌ام خندیدی

فهمیدم

نمی‌دانی آینه‌ی دفترم عکس تو را کم دارد و بس

خنده‌ات مجال نداد.

یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, :: 7:6 ::  نويسنده : اصغري

بعضی از آدمها را باید چند بار خواند تا معنی آنها را فهمید و

بعضی از آدمها را باید نخوانده دور انداخت..

بعضی آدمها جلد زرکوب دارند٬بعضی جلد ضخیم،

بعضی جلد نازک و بعضی اصلا جلد ندارند.

بعضی آدمها با کاغذ کاهی نا مرغوب چاپ می‌شوند و

بعضی با کاغذ خارجی.

بعضی آدمها تر جمه شده‌اند و

بعضی تفسیر می‌شوند.

بعضی از آدمها تجدید چاپ می‌شوند و

بعضی از آدمها فتو کپی آدمهای دیگرند.

بعضی از آدمها دارای صفحات سیاه وسفیداند و

بعضی از آدمها صفحات رنگی و جذاب دارند.

بعضی از آدمها قیمت پشت جلد دارند.

بعضی از آدمها با چند درصد تخفیف به فروش می‌رسند.

بعضی از آدمها بعد از فروش پس گرفته نمی‌شوند.

بعضی ازآدمها را باید جلد گرفت.

بعضی از آدمها را می‌شود توی جیب گذاشت و

بعضی را توی کیف.

بعضی از آدمها نمایشنامه‌اند و در چند پرده نوشته و اجرا می‌شوند.

بعضی از آدمها فقط جدول سرگرمی‌اند و بعضی ها معلومات عمومی.

بعضی از آدمها خط خوردگی و خط زدگی دارند و

بعضی از آدمها غلط‌های چاپی فراوان.

ازروی بعضی از آدمها باید مشق نوشت و

از روی بعضی آدمها باید جریمه نوشت

به راستی ما کدامیم؟..

پنج شنبه 6 بهمن 1398برچسب:, :: 7:5 ::  نويسنده : اصغري

یادمان باشد که:

من می‌‌توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته‌خو یا شیطان‌ صفت باشم،

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم،

من می‌توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم،

چرا که من یک انسانم، و این‌ها صفات انسانى است.

و تو هم به یاد داشته باش: من نباید چیزي باشم که تو می‌خواهي، من را

خودم از خودم ساخته‌ام،

تو هم به یاد داشته باش

مني که من از خود ساخته‌ام، آمال من است،

تویي که تو از من می سازي آرزوهایت و یا کمبودهایت هستند.

لیاقت انسان‌ها کیفیت زندگي را تعیین می‌کند نه آرزوهایشان

و من متعهد نیستم که چیزي باشم که تو می‌خواهي

و تو هم می‌تواني انتخاب کني که من را می‌خواهي یا نه

ولي نمی‌تواني انتخاب کني که از من چه می‌خواهي.

می‌تواني دوستم داشته باشي همین گونه که هستم، و من هم.

می‌تواني از من متنفر باشى بى‌هیچ دلیلى و من هم،

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان‌هاست،

پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.

تو نمی‌تواني برایم به قضاوت بنشیني و حکمی صادر کنی و من هم،

قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.

دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می‌ستایند،

حسودان از من متنفرند ولي باز می‌ستایند،

دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،

نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،

من قابل ستایشم، و تو هم……

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آن‌هایي که

هر روز می‌بیني و مراوده می‌کني همه انسان هستند و داراي خصوصیات یک

انسان، با نقابى متفاوت، اما همگي جایزالخطا.

 

اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختي، نامت را انسانى باهوش بگذار.

 

ماهاتما گاندی

پنج شنبه 6 بهمن 1398برچسب:دل نوشته,آرامششعر,عاشقي, :: 6:45 ::  نويسنده : اصغري

یا رب... مرا معبر آرامش کن..

تا آنجا که نفرت هست,

عشق جاری سازم

آنجا که خطا هست

, بخشایش بگسترم....

... ... آنجا که جدایی هست,

, وصل بیافرینم..

آنجا که لغزش ...و دروغ هست,,

حقیقت بیاورم..

آنجا که تردید هست,

ایمان بنا کنم..

آنجا که ظلمت هست,

,نور بتابانم..

آنجا که اندوه هست,,

شادی منتشر کنم.

دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 8:3 ::  نويسنده : اصغري

روزی  خانمی  سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد، او بلافاصله از گفته خود پشیمان شده   و بدنبال راه چاره‌ای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند.   

او در تلاش خود برای جبران آن، نزد  پیرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا،‌از وی مشورت خواست.  پیرزن  با دقت و حوصله   فراوان به گفته های آن  خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: " تو برای جبران سخنانت لازمست كه دو  كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومیست. "

خانم  جوان با شوق فراوان از او خواست كه   راه حلها را برایش شرح دهد.

پیرزن خردمند  ادامه داد: " امشب بهترین بالش پری  را كه داری، ‌برداشته و سوراخ كوچكی در آن ایجاد می‌كنی،‌سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات می‌كنی و در آستانه درب منازل هر یك از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی،‌یك عدد  پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار می‌دهی. بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از  طلوع  آفتاب فردا صبح  تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح  دهم"

خانم  جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن  پیرزن  پیشنهاد نموده بود. او با رنج   و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن، یخ زده بودند، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام  طلوع  آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت.

خانم  جوان با اینكه بشدت احساس خستگی می‌كرد،، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت:‌"بالش كاملا خالی شده است"

پیرزن  پاسخ داد: "حال برای انجام مرحله دوم ، بازگرد   و بالش خود را مجددا از آن  پرها،‌پر كن، تا همه چیز به حالت اولش برگردد ! "

خانم جوان با سرآسیمگی گفت: " اما میدونی این امر كاملا غیر ممكنه ! اینك  باد  بیشتر آن پرها  را از محلی كه قرارشان داده ام،‌پراكنده است، ‌قطعا هرچقدر هم تلاش كنم، ‌دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد ! "‌  

پیرزن  با كلامی تامل برانگیز گفت: " كاملا درسته ! هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار می‌بری همچون پرهائی است كه در مسیر باد قرار می‌گیرند. آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق می‌ورزی، كلماتت را خوب انتخاب كن"

سه شنبه 27 دی 1398برچسب:, :: 10:48 ::  نويسنده : اصغري
سه شنبه 2 بهمن 1390برچسب:ابراز عشق, :: 10:38 ::  نويسنده : اصغري
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:دوست خوب, روانشناسي, :: 10:29 ::  نويسنده : اصغري
سه شنبه 27 دی 1390برچسب:, :: 10:23 ::  نويسنده : اصغري
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
پيوندها